فقط طلا قبول می کنم
سفیر انگلستان برای مدرس چکی فرستاد به این امید که شاید او نیز خود را به پول بفروشد! مدرس پرسید این چیست؟ آورنده گفت :این چک است. آن را به بانک داده و پول می گیرند. مدرس خنده ای کرد و گفت : به سفیرتان بگویید که من فقط سکه طلا قبول می کنم، آن هم به شرطی که سکه ها را بر روی شتر بار کنند و در روز روشن برایم بیاورند. وقتی سفیر انگلستان از جواب مدرس اطلاع یافت، گفت : من می دانم او پول نمی خواهد بلکه در صدد است تا آبروی ما را در دنیا ببرد.